چاپ خبر
دبیرستان دوره دوم فرزانگان یک یکشنبه, ۰۳ بهمن ۱۳۹۵
زندگی ناموزون من

به نام خدا

داستان اول

زندگی ناموزون من

 

بار اول که با تو روبه رو شدم فهمیدم باید برای نوشتن باشی . می خندی ؟ خوب عزیزم بیا حداقل یک بار از دید من ببین. تو اولین بارحدس می زدی که من نویسنده باشم؟ بله بله... درست است من نویسنده نیستم. حالا که انقدر عصبی شدی بگذار کمی از زندگی کسالت بارم را برایت تعریف کنم باشد که دلت برای این حقیر به درد آید.

روز های زندگی ام از پی هم نمی گذرند. می پرسی چرا؟  خوب راستش من هر روز در دیروز گیر کرده ام .درست است ، همیشه  زندگی امروزم به نتایج دیروز وابسته است ، نمرات کسب شده در امتحانات یک ماه پیش، رفتار اعضا خانواده در یک ماه اینده را تعیین می کند . هر شب کمی قبل از خواب در فکر تکالیفی هستم که در طول هفته انجام نداده ام ، ساعت ها می نشینم و ساعات درسی یک ماه گذشته را حساب می کنم و این ماجرا ادامه دارد .

هیچ نشده است که فکر کنم فردا چطور باید زندگی کنم .تا آن جا که به یاد دارم تنها جبران کردن و تاوان دادن جزو برنامه روزانه ام بوده است .در هر حال هر فکری درباره اینده هم بی فایده است . همان طور که گذشته گذشته است ،آینده هم به هیچ عنوان متعلق به من نیست . می پرسی چرا؟ خوب معلوم است دیگر ،آینده برای کسانی ست که آینده را بسازند نه ما که تنها ابزار پیش رویمان برای ساخت آینده، کیلو کیلو کاغذ است که با جوهر روی آنها مشتی عدد نوشته اندو مشتی عدد دیگر نیز از ما می خواهند . اگر می گذاشتند این کاغذ های طفلکی درخت باقی بمانند به خدا اسوده تر  بودیم حداقل آه جمعی از موجودات جهان به علت کمبود اکسیژن پشت سرمان نبود،آن هم برای هیچ و پوچ.

چی می خواهی بدانی چرا از تو استفاده می کنم؟ جواب تنها یک کلام است :از بدیختی .راستش این جانب مدتی در گیر بیماری  طاقت فرسای اعتیاد بوده است . نه از آن اعتیاد های مخرب  ،فقط یک اعتیاد نازنین و دوست داشتنی .اعتیاد به تفریح ،اعتیاد به تماشا،اعتیاد به تامل  .

در دنیای که در آن پا نهادم چیز زیادی برای یاد گرفتن وجود ندارد  .انسان ها همگی غرق در زندگی روزمره  خود هستند و هیچ کس تمایل ندارد به گوشه ای سرک بکشد و حقیقتی تازه  بیابد . در راه بازگشت از مدرسه به نظرم می آید تمام اجزا خیابان از آدم ها گرفته تا پنجره های ساختمان ها طوری به من زل زده اند که انگار طلب اجدادی می خواهند .انقدر ترسناک به این کار ادامه می دهند که فکر می کنم نکند در زندگی قبلی ام پادشاهی بودم و این ها رعیت هایی  که آن قدر به آن ها ظلم کردم  که تا این زندگی دنبالم کردند . بنابراین من هم پا گذاشتم به فرار نه از آن فرار ها. چون انسان در زندگی فرصت چندانی ندارد. فقط یک دنیا ساختم همین اطراف که هرچندگاهی می پرم توی آن و حسابی حال می کنم .آزادانه فکر می کنم ،نتیجه می گیرم و عمل می کنم . در دنیای خیالی من همه یکسان اند هرکس به اندازه سهمش از محبت،عشق ،صداقت و حتی غم بهره مند می شود . حتی اگر گناه کار باشد به "تنهایی " مجازات نمی شود و از نظر من کم تر جرمی وجود دارد که سزایش " تنهایی" باشد . اما در این جا_که غالبا آن را جهان می نامیم_انسان ها گروه گروه  می روند و می آیند ،می خندند و گریه می کنند ولی اگر در آن ها دقیق شوی می بینی همگی تنهای تنهایند.

متاسفانه به تازگی نگهبانان زندگی ام پی بردند که سپری کردن زمان در آن دنیای رویایی ، زمان را از دنیای واقعی  می گیرد و چون به درجه تشخیص خوب از بد رسیدند - و ما از این درجات نداریم-  فرمودند بیا در همین جهان خودمان زندگی کن!

این تمام و کمال ماجرای پناه اوردن من به تو بود.

ادامه دارد...                         نیک آیین

 

انتهای پیام/.