>>بسم الله الرحمن الرحیم<<
موضوع:زمان
تهیه و تنظیم:آیسان نثاری
لیوان آب را روی میز میگذارم و چشمانم را میبندم و وقتی چشمانم را باز میکنم تونلی را میبینم که بی انتها به نظر میرسد و در حالی که درازایش را به رخم میکشد و درهای عجیبش را نشانم میدهد به من پوزخندی میزند.
باکمی تردید همراه با ترس شروع به قدم زدن در طول راهرو میکنم و از کنار در های اولی که مغرورانه و منظم در کنار هم قرار گرفته اند میگذرم ولی دیگر طاقت نمی آورم و در یکی از اتاق ها را باز میکنم واز همانجا-کنار در-محو تماشای منظره ی داخل اتاق میشوم.جمعیتی را میبینم که در حال صحبت با هم هستند و داخل اتاق هیاهویی وحشتناک حکمفرما بود. در میان این همه شلوغی دو دختر را دیدم که یکی از آن ها مانتویی خاکستری داشت و یک شال سیاه سرش کرده بود و چشمانش از اقیانوسی پرتلاطم خبر میداد.دختر دومی مانتویی کوتاه و سبز با یک شال آبی به تن داشت و در چشمانش دریایی بی موج و آرام خودنمایی میکرد. دختر اول درباره ی مشکلاتش به او میگوید و دختر دوم دائما به او گوشزد میکند که باید صبور باشد و خودش را جای افرادی بگذارد که این کارها را با او کرده اند.نمی دانم چرا ولی به وضوح احساس میکردم که دختر اول نمیداند که دختر دوم دقیقا منظور او را نمیداند و نمیخواهد که باور کند که نمیداند و کسی نمی داند شاید او نمیتواند بداند و شاید مشکل ندانستن او ناتوانی راوی باشد ولی به هر حال او سعی میکرد هر طور هم که شده اوضاع را به نحوی جلوه بدهد که گویی میداند. به نظرم او شباهت بسیار زیادی به من دارد زیرا معمولا اطرافیانم منظور حرف های مرا هم نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند و نمیخواهند که باور کنند که نمیداندند و حتی اگر قرار باشد یکی از آن ها منظور حرف هایم را بداند امکان ندارد منظور مرا همان لحظه بداند و برای فهمیدن منظورم که فهمیدنش گاهی برای خودم هم سخت میشود باید دست به دامان چند ثانیه و گاهی چند دقیقه زمان شد .
برای چند لحظه ی کوتاه احساس انزجار شدیدی نسبت به آن اتاق پیدا کردم و تصمیم گرفتم هر طوری هم که شده از آنجا بروم بیرون پس از همان راهی که آمده بودم برگشتم و به راهم ادامه دادم تا به اتاق دیگری رسیدم و در آن را باز کردم.
مادر و پدر پاک و ساده ای را دیدم که کودکشان را بزرگ میکردند و به او عشق می ورزیدند.آن ها در حال کاشت بذر هایی در فرزندشان بودند و از کارشان بسیار راضی به نظر میرسیدند وقتی که بذرهای اصلی را کاشتند نوبت به بذر های فرعی میرسد.آن ها بذر بازی با بذر های اصلی زندگی –مثل بازی با دوستان، جملات و ...-را در باغچه ی ذات و درونش می کارند.ناخودآگاه از دیدن این منظره لبخندی بر لبانم مینشیند ولی من وقت ندارم پس باید بروم و در نتیجه ی همه ی اینها از اتاق خارج شدم.
در سمت راست راهرویی بی انتها وجود دارد که هیچ علاقه ای به کشف آن ندارم پس به سمت دری رفتم که در روبرویم قرار داشت. دستگیره ی در را چرخاندم و در با صدای جیرجیر بلندی باز شد ومن در آستانه ی در چوبی ایستادم و دو کودک را دیدم که در حال بازی با توپ هایشان بودند.یکی با توپ پلاستیکی و دیگری بایک توپ از جنس فکر و خیال بازی میکرد.
بیشتر مردم بر این عقیده اند که بازی روحیه ی فرد بازی کننده را شادتر میکندولی باید در همین جا اعلام کنم که اینطور نیست!چون اگر تصمیم بگیرید با یک توپ بازی کنید به نسبت بازی مورد نظرتان توپ را انتخاب میکنید مثلا با یک تو بولینگ بسکتبال بازی نمی کنید!!!!زیرا این امر غیر ممکن است و نمیتوانید با این کار روحیه تان را شاداب تر کنید و حتی شاید ناراحت تر از قبل بشوید و ممکن است آسیب جدی ببینید پس وقتی این دو کودک را دیدم،اصلا تعجب نکردم که یکی از آن ها خوشحال و دیگری ناراحت بود ولی او چاره ای نداشت چون مادر و پدر او بذر بازی با بذر های زندگی را در ذات او کاشته بودنند.بذری که اکنون ریشه در ذات او و شاخه هایی در مغز و فکر او داشت.
ار اتاق بیرون آمدم کشش عجیبی در من به وجود آمده بود که مرا وادار به برگشت میکرد ولی این امر ممکن نبود.انگار من و تمام اتاق ها در حال حرکت به سمت چلو بودیم پس به راهم ادامه دادم و ناگهان صدای جیغ و شیون کودکی را شنیدم که مذبوحانه درخواست کمک می کرد.
در اتاقی را که صدا از آنجا می آمد را باز کردم وکودکی را دیدم که به سختی میگریست.گویا کسی توپ فکر و خیال او را شکسته بود.سرش را بالا آورد و نگاهش در جستجوی توپ عزیزش به عمق چشمانم سقوط کرد و طوری بود که انگار می خواست چشمانم را سوراخ کند تا گمشده اش را هر طور که شده پیدا کند.
چشمانم را بستم و از اتاق بیرون آمدم و در را کوبیدم و بی آنکه به جلویم نگاه کنم شروع به دویدن کردم و با سر به مانع بسیار محکمی برخورد کردم و در کمال تعجب دیدم که احساس دیرینه ام درست بوده و من و تمام اتاق ها به سمت جلو حرکت می کنیم یعنی به سمت اتاقی تاریک و پر از سایه. به سمت چپم نگاهی انداختم و نقطه ی شروع سفرم را دیدم که با دیواری نازک و نامرئی از مکانی که در آن بودم جدا شده بود.بدون هیچ معطلی از جایم بلند شدم و به سمت مخالف جریان حرکت کردم و سعی کردم خودم را نجات بدهم اما انگار در یک لحظه تمام ممکن ها به غیر ممکن تبدیل شده بودند و من هیچ چاره ای جز تسلیم نداشتم و در دالان سیاهی فرو رفتم...
آری زمان بیرحمانه من را همراه اتاق ها به فراموشی سپرد...
نقطه سر خط.
کودکی چشمانش را گشود...