یادداشتی از م. تدینی:
شمس لنگرودی، بزرگ، شریف،
دوستداشتنی:
همان دفتر شعرِ «پنجاهوسه ترانۀ عاشقانه» برای ما بس بود تا هم عاشقش شویم و هم عاشق شویم. مگر میشود در برابر خیال سرکش او تاب آورد وقتی میگوید:
به سرش زده باد
نگاهش کنید!
چگونه میان درختها میدود و
سرش را به پنجرهها میکوبد
به سرش زده باد
دستش را
به دهان گنجشکها گذاشته
نمیگذارد سخنی بگویند
آب حوضچه را به هم میریزد
فرصت نمیدهد که گلویش را ماه تر کند
به سرش زده این برهنۀ گرما زده...
گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود!
دیوانه شده این پسر
پیرهنت را به دهان گرفته کجا میبرد!
شعرهایش زبان سخن گفتن با «دیگری» است، آنجا که میگوید «برای ستایشِ تو / همین کلمات روزمره کافی است / همین که کجا میروی، دلتنگم». زبانی که کولهباری از شعر معاصر بر پشت دارد اما عطر نان تازه میدهد. کار بزرگ او این بود که با عبور از زبان بزرگان، نادرپور، کسرایی و شاملو، به زبانی رسید که هم سترگی شاملو را دارد و هم سبکبالی زبان روزمره. هنر شمس همین است که سویههایی دور از هم را در شعرش گرد آورده است؛ درست مانند آنجا که میگوید: «تو نخواهی آمد / و شعر داستان پرندهای است که پرواز را دوست داد و / بالی ندارد».
به گمانم پویایی او در این تصمیم بزرگ ریشه دارد که روزی از سیاست به شعر پناه آورد. او سال 61 را در زندن اوین گذراند و پس از آزادی برای همیشه از سیاست به ادبیات کوچید و شعر همه دلمشغولیاش شد. او دربارۀ گذارش از سیاست به شعر میگوید: «اگر قبلاً فکر میکردم راه رهایی از طریق انقلاب سیاسیه، بعداً به این نتیجه رسیدم که راه رهاییِ خود من دستکم، شعره». اما زندان تأثیر عمیقی بر معرفتشناسی و دریافت او از زندگی و هستی در وجودش باقی گذاشت، چنانکه «دیدن خیابان» برای او دیگر لبریز بود از زندگی و تا به امروز هم همین طریقت زندگیجویانه را در وجود خود حفظ کرده است.
اما برای من که در حوزۀ اندیشۀ سیاسی کار کردهام، دریافت سیاسی عمیق لنگرودی از جهان سیاسی نیز ستایشبرانگیز است؛ چه آنجا که در کردار سیاسی از خونِ برزمینریختۀ جوان میهن نمیگذرد و چه آنجا که در نظرورزی سیاسی در بارۀ آمریکا و زندگی در آنجا میگوید: «آمریکا بهشتیه که بر بیعدالتی بنا شده، بهویژه برابرنهادی هم که برایش میگذاشتند، یعنی کمونیسم، در واقع آن روی این سکه بود. هر دو در یک چیزی مشترکند. هر دو انسان را فراموش کردند و اقتصاد رو اساس قرار دادهند؛ این اقتصاد لیبرالی، اون اقتصاد کمونیستی. آدم در این میان در واقع فدا شده. به گمان من به هر حال این [یعنی نظام آمریکا] بهتر از گولاگ [شوروی]ست.» لنگرودی این را نیز شرح میدهد که چگونه به شعری «ایدئولوژیزدوده» رسید، حتا آنجا که دربارۀ «ندا» شعر میگوید.
برای ما، یعنی نسل من، شمس بیش از یک شاعر بود. او حادثهای سرنوشتساز بود. چه با زبان و چه با منشی که داشت. او هم نگاه هستیشناسانۀ عمیق و جانکاهی را داشت که برای ما مرهمِ افسونزدودۀ دردناکی بود؛ مانند آنجا که میگفت:
«برف رد قدمها را پاک میکند
و گمشدگان نه به جایی میرسند
نه به مبدأ خود بازمیگردند
گمشدگی در برف شکلی است از چهرۀ زندگی
روشنایی خوفناکی است
دامی سفید
گسترده که به تاریکی راه میبرد»
و هم الگویی برایمان سرشت، برای سخن گفتن با «دیگری»، و گاه برای پناه بردن به نوعی تنهایی لبریز از دیگری، همان دیگریِ دور، دیگریِ دیر، دیگریِ محال...
نقشههای جهان به چه درد میخورند؟
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی...
منبع کانال اینترنتی شمس لنگرودی