3 بهمن 1395
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:پرواز
آیسان نثاری
پای راستش را داخل حفره ی سمت چپش میگذارد و وارد دالان یخی میشود.خاطرتش در ذهنش مانند قطاری غول پیکر و پرسروصدا با بدنه ای قرمز و چشمانی خشمگین در حرکت بودند.
مادر و پدرش را می بیند که به او نحوه ی مهاجرت کردن را می آموزند.آنها به او می آموزند که چگونه پرواز کند و به فرزندانش چگونه پرواز کردن را بیاموزد و بیاموزد که باید به فرزندانش بیاموزد تا فرزندانش به فرزندانشان بیاموزند سنتی را که نیاکانشان به آنها می آموخت؛ سنتی که آنها به سختی آموخته بودند...
به راهش ادامه میدهد و به دالان بزرگتری می رسد پاهایش از فرط سرما به رنگ آسمان ابری و کبود درآمده بودند.صدایی در گوشش پیچید که از خطری جدید خبر میداد. وقت مهاجرت بود.یخ دالان ها در حال آب شدن بودند.وضعیت ترسناکی بود تعداد زیادی از افراد خانواده اش به کام مرگ رفته بودند؛وقت برای عزاداری نبود.سریع بال های اندیشه اش را باز کرد و مهاجرت کرد اما به کجا؟؟خودش هم نمیدانست قبلا ستاد حوادث غیر مترقبه محل بعدی مهاجرت را تعیین میکرد اما به وجود آمدن سه وضعیت اضطراری باعث مرگ تمام اعضای ستاد و عدم وجود محل مناسب برای فرود بعدی وضعیت را سخت تر از هر زمان دیگری میکرد.
قطار بار دیگر سوت می کشد...خودش را میبیند که با لباس های زیبایش که قندیل های فراوانی روی آن بود را به یاد می آورد و در دشت پر از گل یخ با دوستانش گریه می کردند و قندیل هایی از جنس اشک به وجود می آوردند که تا به حال کسی قندیل هایی به آن زیبایی و ظریفی در عمرش نه دیده بود...قطار دوباره سوت میکشد و به یاد می آورد که روزی یخ دالان ها در حال آب شدن بودند...قندیل های یکی از دوستانش به کلی آب شد و خود او تا مانند پروانه ای سوخته در کنار شمع ذوب شده خوابید.آن روز او دختری را دید که می خندید،مردی را دید که می ترسید و چهار زن را دید که سکوت ورد زبانشان بود...
اکنون دالان ها دوباره شروع به تپیدن کرده بودند و به جز او فرد دیگری باقی نمانده بود،قلب انسان ها گرم بود،دلشان قرص بود و چشمانشان خیره به در در انتظار ستاره ای داغ،ستاره ای سرخ،ستاره ای به شیرینی یک خواب،به زیبایی یک گل یخ،به پهنای آفتاب و به قدرت لایه ی اوزون...تنها یک راه برای او باقی مانده بود.
قطار هر لحظه دورتر و دورتر می شد و خاطره ی حسادت به دختر زیبای همسایه ،کیف زیبای پسرک گدا ،ذهن بینای یک مرغ کور،صدای قدم زدن شش معلول و صدای نفس کشیدن سه مرده کم کم دور می شد و قطاری کوچک درست مثل قطار های اسباب بازی مغازه ی کوچک مرد بزرگ به او نزدیک می شد و پس از چند دقیقه جلوی پای او می ایستد.
اکنون آخرین راه را امتحان می کند او می خواهد تبدیل به یک انسان شود ولی برای این کار باید یک قلب داشته باشد.باید یک سری دالان-که ترجیح میداد یخ زده باشد- به دست می آورد.خیلی چیز های بیشتری بود که باید به دست می آورد.پس قبل از هر چیزی یک قلب،کمی پول و کمی زیبایی و غرور دزدید.سپس به مغازه ی دروغ فروشی رفت و یک دو جین دروغ آبدار خرید.به مغازه ی تهمت و تقلب فروشی رفت و صدها هزار تا از آنها را خرید سپس به مقازه ی علم و فلسفه رسید؛قیمت اشیا در آنجا بسیار گران بود از نظر خودش نیازی به آن ها نداشت اما برای احتیاط بیشتر و برای جلوگیری از انسان ناقصی بودن هفت مثقال از آنرا خرید که به اندازه ی یک بند انگشت یک جنین دو ماهه هم نمیشد...بعد به مغازه ی سیاست فروشی رفت و دید اشیا در آنجا بسیار ارزان است پس به اندازه ی یک تن از آن ها از آن ها را خرید اشیائی که مانند پنبه اگر بخواهی مقدار زیادی از آن ها را بخری جای زیادی را اشغال خواهند کرد.او سیب خرید.
قطار جدید مانند جوجه ای نارس که در حال له شدن زیر پای مادرش بود صدا می داد و گویی اعلام وجود می کرد.ولی او چیزی از اینها را نمیشنود او صدای زنگ خطر ها را نمیشنود چون صدای جیغ قطار قبلی و زنگ خطر های دوران جوانی توانایی شنیدن را به طور کامل از او سلب کرده بود.
حالا او وسایل اصلی مورد نیاز برای زندگی انسانی را خریده بود.در راه مغازه هایی را دید که در آن ها عطوفت،مهربانی،عشق،احترام،راستگویی و... میفروختند اما در نظر او افرادی که از این مغازه ها خرید می کردند کودن هایی بیش نبودند.حالا او دیگر مانند نیاکانش نبود پرواز کردن و مهاجرت را تقریبا فراموش کرده بود.او قاطی آدم ها شده بود در جمع آنان حل شده بود...او سیب را خورده بود. روزی برای او احضاریه ای از دادگاه برای او آمد.در آن 666عدد از گناهانش ذکر شده بودند... معنیش را نمی دانست،اما با این حال راهی دادگاه شد و در دادگاه سیزده ماهی سفید را دید که سیزده ماهی سیاه را کتک زده بودند و سه شیر گرسنه را که چهار پیرزن را خورده بودند.او در دادگاه درخت خرد و دانش را دید که گاو نر را نصیحت میکرد.تنها نوزده نفر مانده بود تا نوبت او بشود.بالاخره نوبت او رسید و او وارد جلسه ی دادگاه شد.او وارد اتاقی با چلچراغ هایی از جنس آتش با دیوار های سفید آغشته به خون و سقف گنبدی دوده گرفته شد.به صورت قاضی نگاهی انداخت؛ریشی بلند داشت که با لباسی کوتاه ست کرده بود.
قطار حالت عجیبی به خود گرفته بود.گویی صدایش دو برابر قبل شده بود شاید هم گوش او شنوایی قبلی را به دست را آورده بود.
قاضی حکم او را صادر کرد.حالا او دیگر به جز ذره ای علم و فلسفه چیزی نداشت او کیسه ی چرمی و پرنقش و نگار را باز کرد. درون کیسه فقط یک چیز وجود داشت..."الف".با دیدن آن قلبش شکست...فردای آن روز او را پای چوبه ی دار بردند و پس از هشت دقیقه موجودی را به دار آویختند که پرواز کردن را بلد نبود و سه روز بعد که به سلول او رفتند تکه های شکسته ی قلبش را پیدا کردند. موجودی را در کنار آن دیدند که لباس های زیبایی داشت که قندیل های فراوانی روی آن آویزان بود و داشت تمام تلاشش را میکرد تا پرواز را بیاموزد...
قطار جدیدی به جمع قطار ها پیوسته بود.
پایان
تعداد مشاهده (1575) نظرات (0)